أَوحینا

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بی تعارف» ثبت شده است

همینطور که به آینه نگاه می کرد دگمه های پیراهنشو محکم می بست، تو فکر این بود که امروز مثل دِکاپیو ژست بگیر یا مثل بِرَد پیت یا اینکه سِلوستر استلانِ بشه سینه شو سِتپر کنه،موهای بلندشو که تازه گلات کرده بود بست ازخونه بیرون اومد به سمت همون خیابون همیشگی حرکت کرد.

 تو کارش دیگه داشت حرفه ای می شد جلب توجه در چند ثانیه،  نه نه نه فکر نکنید آدم بدی بود فقط دوست داشت همه بهش توجه کنن اونم فقط از طریق تیپش تو دانشگاه هم خودشو نقش اصلی کلاس می دونست، از سؤال بارون کردن استاد و اِفِ دیپلمات ها رو اومدن خُب یه جوری باید تو چشم ها جا می شد، اونم جوون بود دیگه با هزار آرزو.

بعضی  از آدما به روزای که براشون میگذره توجه ندارن، نمی دونن امروزچه مناسبتی هست، این دوست ما هم با همین تِز فکری ادامه راهشو می رفت چهارراه اول رد کرد جلوی ویترین یه بوتیک فرد مورد نظر شناسای شد،بدونه مقدمه گفت: خانوم شماره بدم. دختره:چی گفتی ؟؟ گفت:می خوای دوباره بگم. دختره: ایش.

برگشت به راهش ادامه داد با خودش می گفت:نمی دونم دیگه چرا حتی نگامم می کنن بهم حس خوبی دست نمیده،حال نمی کنم، دیگه خسته شدم ،خدایا چرا امروز اینطوری شدم، یکی یکی مورد های درست وحسابی از کفش در می رفت از کنارش رد می شدن،اینم بی خیال یعنی اون روز حس وحالش نمی اُومد.

 به راهش ادامه می داد نسیمی ملایم سرد به صورتش می خورد ،همزمان برگ های زرد درخت ها پیش پاش می ریخت، خش خش زیر پا گذاشتن برگ های خشک به این فکراش جریان خاصی می داد،ناخداگاه سیل جمعیت دید که روُون می شد داخل کوچه - همه انگار عاشق بودن- سیل جمعیت می بردش، دلش نرنم شده بود با خودش تو خودش داد زد خدایا چِم شده ؟، رسید به حیاط امام زاده، یه صدای گوشش رو نوازش کرد:عزیزای من امروز امام حسین داره با خداش عشق بازی میکنه،امام حسین کل این دعا رو سرپا با گریه خونده، هرچقدر دعا پیش می رفت بیشتر اشک از چشاش امام جاری می شد.

اون روز روز عرفه بود روز شناخت خود،انگاری امام حسین زود شروع کرده بود عاشقاشو قبل از محرم خریداری کنه، وقتی دعا به این قسمت رسید گونه های دوستمون خیس اشک شد بود-بنده به خداش میگه:من فقط گناه بهت تحویل دادم، اما توی خدا به احسان با من برخورد کردی....-


۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۳ ، ۱۷:۲۳
أوحینا