أَوحینا

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

دقیق روی پل واستاده بود، دوطرف میله‌ی جلوی پل رو تو دستاش گرفته بود، هرچند لحظه به پایین نگاهی می کرد و یه تکونی به بدنش می داد،که انگار می خواد خودش رو پرت کنه پایین. دقیقاً که نه ولی فکر کنم ارتفاع تا زمین حدود هفت-هشت متر بود، یعنی اگه خودشو پرت می کرد قطعا یا میمرد یا نقص عضو می شد. آدمای زیادی زیر پل جمع شده بودن، جوونا هاج و واج بهش نگاه می کردن ،پیرمردا و پیرزنا داد می زدن :جوون برو عقب!چیکار می کنی؟چت شده؟برای چی می خوای خودتو پرت کنی؟تو رو خدا به پدر ومادرت رحم کن که عزادارت می شن، به جوونیت رحم کن!

حالا نوبت من بود که وارد عمل بشم  ومخفیانه جوری از پشت بگیرمش که متوجه من نشه و خودشو پرت نکنه. با کمک یه جرثقیل خودمو از طرف مخالف به  بالای پل رسوندم. تو فکر این بودم که چه اتفاقی براش افتاده که می خواد خودشو پرت کنه!؟ بسیار نارحت بودم و استرس تو لرزش دستام مشخص بود. اما باید به این شرایط غلبه می کردم ، الآن وقتش نبود ، یه آتش نشان اگه هم قرار باشه به این چیزا فکر کنه باید بذاره بعد از انجام مأموریتش . وقتی روی پل رسیدم،شلوغی وسروصدای طرف دیگه پل باعث می شد نفهمه من پشت سرش هستم.کمربند نجات رو باز کردم،آروم آروم رسیدم پشت سرش؛می خواستم کمربند رو دور پاش قلاب کنم که دستم زودتر به پای راستش خورد ،ترسید و دستاش ول شد. در حال فرود اومدن،پاچه شلوارش رو محکم گرفتم.صدای داد و فریاد جمعیت کر کننده بود .همینجوری که آویزون بود و رو دستم تاب می خورد، فریاد عجیبی زد! کمک کمک!تو رو خدا نجاتم بدید.

برام جای تعجب داشت، آخه نه به اون خودکشی کردنت نه به این کمک کمک گفتنت؟!

دیگه داشت داد می زد که غلط کردم!خدایا نجاتم بده!خدایا آگه نجاتم بدی دیگه ازین شر بازی ها، خربازی ها در نمیارم،خداااااا غلط کردم،همکارم رسیدند و کشیدیمش بالا. رنگ به رخسارش نبود ،نفسش بالا نمی اومد. سریع اورژانس  رسید و دستگاه تنفس رو بهش وصل کرد .

می دونم شما هم مثل من میخواید بدونید قضیه چی بود؟

فقط اینو بگم که وقتی فهمیدم می خواستم از پل پرتش کنم پایین.

وقتی که یه کم نفسش بالا اومد گفت با دوستامون قرار گذاشته بودیم تا ده پونزده دقیقه مردم رو جمع کنیم و جلوی پل گیر بیاریمشون ، کلی آدم که جمع شد رفقا یه فیلمی بگیرن و من بکشم عقب ، اونا هم با ماشین بیان روی پل دنبالم،سوارم کنن،در بریم و به ریش همه بخندیم ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۵۳
أوحینا



دقیقاً روبه روی هم نشسته بودن،دو ساعتی می شد همدیگر را همزمان چشم تو چشم ندیده بودن،غرق تو فضای خودشان بودن، نیاز به یک غریق نجات داشتن چون فضا فضای حقیقی نبود، هر وقت گردن یکی خسته می شد، سر بالا می آورد و می دید طرف مقابل سر پایین مشغول ور رفتن با گوشی هست،برای طرف مقابل هم همینطور بود.

این طور بود که دو ساعتی همدیگر را همزمان ندیده بودن،در آن حال حتی بچه کوچک خودشان را نمی دیدن،وبه آن توجه نمی کردن،و وقتی فرزند برای کاری یکی از آنها را صدا می زد بدون توجه به گردن دیگری می گذاشتن و با همان حال سر در گوشی می گفتن :برو به مامان یا بابا بگو...

این مسئله چند بار متوالی تکرار شد و تنها نتیجه ای که فرزند به آن رسیده بود،خستگی و کلافه شدن بود،فرزند رفت به سمت بالکنی که  در  آن باز بود و نرده های آن کوتاه بود

وتنها چیزی که باعث شد پدر و مادر در یک لحظه همزمان همدیگر را نگاه کنند صدای جیغ زن داخل خیابان بود...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۴ ، ۱۱:۲۹
أوحینا